پدرم ديده به سويت نگران است هنوز....
نه براي صيد طوفان، نه ز راه مهرباني
نه ز تو جستجويي ، نه ز من سراغ حالي
نه از شما نشانه ، نه ز من پيغام ياري
نگرفتي سراغ من را نه سپردي ز من نشاني
نگرفتم دل از تو من نسرودم هيچ شعري
نگفتي خاطري از من ننوشتي يك يادگاري
نه براي آفت دل ، نه براي گذر عمر
همه آنچه كه گفتم ، همه خشم و نشان ها
همه اعتراض ها ، همه انتظارها
چه غروب هاي عمري ، چه شب هاي دلپسي ها
آنچه آمد حاصل تو ، غصه كاشكي كه بودي
زماني براي زيستن
زمان زيستن ، دريافتن
يافتن فلسفه خويشتن
در پي نشانه ها بودن
لحظات قنودن پرنده
فرصت رفتن
رسيدن به مقصود
انتظار ياري داشتن
جنس فردا ، شايد
جوشش هر لحظه زيبايي باشد
بوسه هاي بودن
تا هر صدايي ترنمي باشد
و نشانه اي از مقصد
هر نيازي ،اطاعتي
هر سلامي ،پاسخ
آنجا بايد جايي باشد
براي با تو بودن ، براي تو شدن
براي همنفسي _ براي اطمينان ،ايمان
جنس فردا شايد جنس باور مان باشد
باور خويش بودن
باور ما شدن
بهر منزل عشاق -كه راه نباشد ،
فردا همسفري
كاش كه باشد
اي بهارم
سبز رخسار و ارغواني
بخشش بي دريغ، زيبايي
بارش و آگاهي.
دلدار من
همه دلدار هاي من
اي همه ذرات ، جام مي ، عكس رخسار تو ،ساقي
مطرب بي نام، به نامت
اي بهار جوشش و وجد و سرور
وه كه چه زيباست
وقتي كه بر خواستيم از خواب